جمعه 88 فروردین 21
شفق کنار پادری
دراز می کشد
و من
به فکر چرت صبح
ناز می کشم ز خواب
و صبح جمعه ام چنین فدای ناز و نعمت
و فدای گاهِ رخوت و
فدای پوچ می شود
و من شبیه یک چهار پا
که البته بلای نسبت شما
که میغ می کشد برای زخم روی صورتش*
از ادعای خود
که نوکر سپیده های جمعه ام**
فرار می کنم
و من کجا و یار سیصدم کجا؟
که از سر گرفتگیِ جو و گاه هم گلو
صدای منتظر ...
کجاست منتظر؟
و من
منِ گرفته گوش و کر
منِ ندیده روز و کور
منِ چهار دست و پا اسیر
به فکر پنجره برای این قفس
ز یاد برده ام نفس
که شوق پر زدن همان دریچه ی قفس، نفس و پنجره و کر و کور و منتظر
و گیج می شوم سپس میان موج این نفس...
و این شعور شاعری شکسته دل
برای دیدن جنون عافیت
میان موج جمله ها
و شور حرف ها
تزلزلی تباه می نمود
و منتظر کجاست؟
که شعر بی حساب را
به باد نا سزا بگیرد و
حساب را به دست شاعرش دهد
کجاست منتظر؟
و من به فکر فتحه ها و کسره های منتظر
که می دهد نشانی از معانی شکسته را...
رها کنید هجو را
کلیشه را
رها کنید صحبت از رهایی کلیشه را
رها کنید شاعر کلیشه های هجو را
کجاست منتَظَر؟
کجاست منتَظِر؟
*:همان سپیدی جبین
**:برای حاشیه : اگر گرفته که هیچ! اگرنه هیچ!